تاسوعا و عاشورا هم تموم شد خیلی وقته که دیگه محرم معناشو واسم از دست داده و حتی حوصله گرفتن نذری رو هم ندارم ... شایدم برام بی ارزشه ،توی خونه بودم و فقط شب تاسوعا رفتم پاستا خوردم بعد با دوستم دور زدیم .
این روزا اصلا حالم خوب نیست ، اما حوصله گریه کردن هم ندارم دلم نمیخاد گریه کنم که بعد چشام زشت بشه صورتم ورم کنه و شبیه از قبر برگشته ها بشم :/ فقط فکر میکنم فکر میکنم و روی یه ورق یادداشت میکنم بعد هم پارش میکنم و پا میشم و به کارام میرسم ... از قبل عید از آبان ۱۴۰۰ که خانواده ر اومدن خاستگاری و بخاطر موقعیتشون و تعریفایی که مامانم از اخلاق پسره کرد تصمیم گرفتم بشناسمش ولی ظاهرش به دلم ننشسته بود خانوادش بنظرم به ما نمیخورد و از لهجه پسره خوشم نمیومد در یککلام با اینکه پولدار بودن اما در دهاتی بودن ، روز اخری ک میخواستم ردش کنم به مامانم گفتم حتی از فکر اینکه این پسرعه دستش به دست من بخوره حالم بهم میخوره ، چطور توقع داری باهاش ازدواج کنم ؟! و اگر میخوای بااین ازدواج کنم مطمئن باش ماه به سال نرسیده میرم با یکی دیگه :/ یروز اومدن نشستن خونمون حتی حرف از مهریه زدن بعد رفتنشون رفتم تو اتاقم و بلند بلند گریه میکردم که من اینو نمیخوام ،که بابام اومد گفت چرا گریه میکنی دیگه خوب بگو نه و تمام ... بچه بودم درسته همین پارسال بود اما بی تجربه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ... روزایی که شمال بودم زنگ زدم به مشاور و یک ساعت حرف زدیم و با خیال راحت جواب نه دادم و تمام . پسره مودب بود و با خوبی هم رفت دوماه بعدش مادرش بهم پیام داد سین نکرده پاک کردم که زنگ زد ب مامانم که ببینن ایا نظر من عوض شده یا نه که مامانمم آب پاکی ریخت رو دستشون ... بخوام کاملتر یادداشت کنم خیلی خسیس بودن بااین همه ثروت و برو بیا ،یک گل درست حسابی نیوورده بودن روز خواستگاری ، درسته که اون روزا گذشتن درسته اونی که نخواست من بودم اما همه وقتی که گذاشتم همه فکر هایی که کردم همه روزایی ک مثل بچه ها گریه میکردم میاد جلو چشمم ، میبینم منم صربه بزرگی خوردم روح و روانم درگیر شد و چقدر با مامانم اعصاب خوردی داشتم :/
بعد از اون و خواستگاری اقای ع ، همه چیز از نظر من اوکی بود ظاهر خانواده شغل و اخلاق ، اما پدر از همون ثانیه اول باهاش مخالف بود میگفت اینا فلان جایی ان ذاتشون خرابه بی فرهنگن تو نمیتونی بااینا بسازی تو نمیتونی اینجور ازدواج کنی ، اما اخلاقا خوب بنظر میرسید و منم فکر میکردم حرفای بابام کلیشه ایه و درست نیستن هر چند هنوزم معتقدم که تاحدود زیادی حرفاش اشتباهن اما در این یک مورد انگار درست میگفت ، دلیل رد من اول با حد موذی بودنش بود نمیدونستم چیکار میکنه و یروز برگشت گفت من به حرف زن هیچ کاری نمیکنم !!! این حرف تیر خلاص بود واسه من ،ادمی که تفکراتش مثل دوره قاجاره چه بدرد من میخورد؟!!! یروز وسط دعوامون برگشت و به من گفت زر نزن!!!!!!!!!!! مغزم سوت کشید از این حرفش از همه جا بلاکش کردم و از نظرم تمام بود چهارروز بعد با یه شماره دیگه زنگ زد که عذر خواهی و ...اصلا به یاد ندارم یکبار فقط یکبار این حرفارو توی خونمون شنیده باشم ولی واسه اون راحت بود انگار عادت داشت و وقتی من قهر میکردم بلاکش میکردم میگفت تو ناز نازی ،لوست کردن
اومدم شهرمون اصرار که بیاین خونمون خانوادمو ببینین ، شب قبلش توی چت دعوای بزرگی بینمون شد چون میگفت تو حتما دوستپسر داشتی و چرا هر چی پسره خوشتیپه فالو داری ! همین رو که گفت منم گفتم پس ما بدرد هم نمیخوریم و ما هم فردا نمیایم و بااصرار ها و التماساش که میگفت ابروم جلو خانوادم جلو دامادا و عروسمون میره تصمیم گرفتیم فردا رو بریم و بعد تموم کنم
اون روز که قرار بود بریم شهرشون تا خونشون ببینیم بابام تمام مسیر غر میزد و منم گریه میکردم چقدر ناراحت بودم و وقتی دیدمش همون لحظه به خودم گفتم ای دختر خاک عالم بر سرت که بخوای زن این بشی ! دیگه نمیخواستمش و حالم از چشماش به هم میخورد حرفاش که میومد توی مغزم میدیدم این اونی نیست من میخوام ، خانوادش ظاهرا خوب بودن همه تیپای لاکچری مودب مهمون نواز مادرش بسیار زن خوب اما با یک حقیقت تلخ مواجه شدیم که باباش ک البته فوت شده بود زنشو طلاق داده بود و مجدد ازدواج کرده بود و اون شب اون زن هم اونجا بود .
بعد از برگشتن از خونشون هم من تصمیمم سرجاش بود و تا یک هفته ای که من شهرمون بودم حاضر نشدم ببینمش و به بهونه های مختلف رد میکردم تااینکه برگشتم شمال و اون هم رفت ماموریت .
توی همون تایم یروز ینفر ناشناس که فهمیدیم دوست صمیمیش بوده به مادرم زنگ رد و شروع کرد بد اینارو گفتن که تحقیق کنین و کلی بد خانواده این اقا رو به مامانم گفت و قسم داد که چیزی بهشون نگین و ما هم نگفتیم
دوره امتحانا بود و مامان اون تایم پیشم نبود هر روز میرفتم توی باغ و تلفنی با مامان حرف میزدم ، مامان هم نظرش تغییر کرده بود از موذی بودنش از اب زیر کاه بودنش از بی ادبیش بهش گفته بودم و روزای اخر حتی نمیتونستم براش بنویسم عزیزم! نمیتونستم یه قلب ساده بذارم... واسه اینکه کمتر شوکه بشه گفتم تا تیر به هم پیام ندیم میخوام فکر کنم ، و روز اخر رفتم او پیجش دیدم چندتا در داف فالو کرده همین کردم دیراهن عثمان و بهمونه اوردم و واسه همیشه ازش خدافظی کردم اون هم حرفی نزد تا تاریخی که قرار بود من برگردم خونه ،
وقتی برگشتم ... تمام روزهای تلخم از اینجا شروع شد وقتی برگشتم پیام معذرت خواهی داد که تو اشتباه میکنی من فالو نکردم اینا از قبل بودن حتما پیجشون دی اکتیو بوده تازه باز کردن ،شاید حرفاش درست بودن اما من دوسش نداشتم نمیتونستم به چشم همسر ببینمش و هر قدر که اصرار کرد که بیا سوغاتیتو بدم و برو،بیا فقط به سر ببینمت دلم تنگته ،گفتم نه و تموم ... اما اما اینجا بود که فهمیدم من با چه گوهی داشتم اشنا میشدم فحش میداد چه فحش های رکیکی ،اصلا شوکه بودم این چه ادمی بود دیگه ! میگفت تو حق نداری بگی نه مگه من مسخره تو ام آبرو م جلوی خانوادم میره و خلاصه منم عصبی شدم و بهش گفتم ینفر زنگ زده و بدتون گفته البته هرچی اصرار کرد نگفتم طرف کی بوده ،و خودش انگار حدسایی زده بود که کیا بودن ، دست از سرم برنمیداشت به هر زبونی که ردش میکردم فایده نداشت دیگه داشت تهدیدم میکرد تهدید به مرگ به کتک به اسبدپاشی ، و رفته بود به دوست صمیمیم پیام داده بود و زیراب منو زده بود دیگه با تمام وجود حالم ازش به هم میخورد ، تمام پیام های التماس کردناش فحش دادنش و تهدید کردناشو نگه داشتم و یه کپی ازشون واسه خودش فرستادم که ازت شکایت میکنم و به خاک سیاه مینشونمت که یکم ترسیده بود و دوباره شروع کرد به مهربونی و التماس که بیا عاقل باش و دشمن شادم نکن ،اخ نگم که چقدر احمق بود چقدر عقب مونده بود ،شات از حقوقش و داراییاش واسم میفرستاد که ترغیبم کنه یا منو بسوزونه ،اون لحظه همه چیزش برام ،هیچی بود ،بی ارزش ترین چون که ازش متنفر بودم چون میدیدم که این چه گوهیه که هرگز باهاش خوشبخت نمیشم ، هرگز نمیتونم دوستش داشته باشم ،دوستم داشت و نمیخواست از دستم بده زنگ زد به مادرم که مامانم پادرمیونی کنه که نمیدونست مادرمم از ریخت این ادم متنفره ،گفت من میرم روانشناس روی خودم کار میکنم که عصبانیتمو کنترل کنم من خوب میشم تو به من فرصت بده ، اما بازم از حماقتش بود ک فکر میکرد من پنج سالمه گول حرفاشو بخورم ... خلاصه که این هم گذشت ... درسته که حالم بده و همه این تلخی ها اثراتشو روی روح و روانم گذاشته اما بازم خداروشکر میکنم که به حرف مامانم گوش ندادم که سریع عقد کنم. و بیچاره فلک زده نشدم