جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

خا

دیروز یه پسر ۳۸ ساله را برای اشنایی ازدواج دیدم ،شغل خوبی داشت ظاهر قشنگی داشت  خانواده پرجمعیت مجرد و خجالتی بود ... بطور کلی اکثریت اگر ظاهرشون دلنشین باشه توی جلسه اول رفتارشون هم خوبه یا حداقل سعی می کنن خوب رفتار کنن اما سنش اذیتم کرد اینکه جذابیت های دیگه ای هم برام نداشت مثل پول مثل قدرت مثل ظاهر انچنانی ... 

چند شب پیش یه پسره تو کافه دیدم ترکیبی از اقای ز و کامبیزدیرباز بود روبروم نشسته بود جوون بود ... تو ذهنم مطرحه یعنی هر ادم خوشتیپی دیدیم باید دلم بلرزه؟ اینکه دنیا واسه خوشگلاست رو شدیدا قبول دارم اما ایا از این پسر شوهر در میومد ؟ 

چند وقت پیش هم یه پسر خوشگل خوشتیپ لندکروز سوار دیدم ، 

یا اصلا جان‌اسنو ... 

خوشگلی خوبه ولی شاید همه چیز نیست. 

بنظرم بهتره عاقلانه تر فکر کنم و تصمیم درستی بگیرم برای ازدواجم ... .

فعلا که مورد خاصی ندارم 

روزگار گلچینه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه ماه تا ۲۵

سه ماه اینده ۲۵ ساله میشم ، در حالیکه کارشناسی رو تازه تموم میکنم و ازدواج هم نکردم و هیچ عشقی هم توی زندگیم ندارم ... اینکه من دلم خواست و تلاشمو کردم ادم های متفاوتی را دیدم و حداقل تاالان نشد ...اما امید دارم به اینده ،به جوانی و رندی خودم ... روزی که اقای عا امدن خواستگاری ،یک نفر دیگه را هم دیدم اقای ج ، ته ته دلم با اقای ج بود اما اقدامی هم دیگه نکرد و منتفی شد ، اون روزا اصلا دلم با اقای عا صاف نبود و هرگز به هیچ کس هم نگفتم که برام خواستگاری امده و ممکنه جدی بشه ،فقط به یکی از دوستام گفتم که دیروز زنگ زدم و حرف زدیم بهش گفتم منتفی شد ... فال بطور کلی مایع سرگرمیه اما فال حافظ زا بخاطر حالت عرفانی و معنای عمیقی که شعرهاش داره دوست دارم و همون روز واسه هر دوی ان ها فال حافظ گرفتم که واسه اقای عا اصلا خوب نیومد و واسه ج خیلی عالی شد ...  مامانم فکر میکنه من خیلی غمگین ناراحتم که این خواستگاری عا به نتیجه نرسید ،در حالیکه اصلا دیگه ناراحت نیستم و تازه حالتی دارم که صبورترم کرده و دلم میخواد عجله ای نکنم و بگذارم زمان بگذره و خداوند بهترین را برام رقم بزنه ... چند روز پیش یکی از بچه های یونی ازم واسه عموش خواستگاری کرد که  اصلا و از هبچ نظری مناسب من نبود وقتی جواب نه را دادم اصرار کرد یک جلسه دیگه بذار هم را ببینین که قبول نکردم و یه به امید خدای ساده گفتم که تموم بشه بره... ظاهر معمولی داشت خونه و ماشین هم یه ماکسیما و شغل هم مغازه دار بود که پسندم نبود .

دخترخاله چهارده سالم به تازگی نامزد کرده 😄 بابام ب شوخی میگفت هم‌ونا کار خوبی میکنن زود دختر میدن بره ...نه مثل تو که انقدر سختگیری بچه :) 

نمیدونم چرا اقای ج نیومد ... بهتره صبر کنم ... صبر صبر 

چیزی که خوشحالم میکنه این هست که روی خودم کار کنم ، ظاهرم افکارم اخلاقم سوادم پوستم ... 

ترم هفت

ترم هفتم از دانشگاه مبدا به شهر ر مهمانی گرفتم و وارد خوابگاه شدم البته نزدیکی مسیر تا شهر خودم هم کارم راحت کرده بود و مدت زیادی ماشین داشتم تااین اواخر داداش رفت تصادف کرد و ماشین درب و داغون کرد ... این ترم خوب بود به عنوان یه تازه وارد خیلی سریع به عنوان دخترخوشکل جدید شناخته شدم و توجه خیلیارو احساس کردم و یک پسر هم رشته ای ترم چایینی و یک پسر شمالی پزشکی هم درخواست دوستی دادن اما من دنبال دوستی نبودم حداقل اگرم میخواستم با یکی دوست بشم باید اون ادم خیلی خیلی سطح بالا میبود  که چنین مواردی هم کم پیدا میشد ...باشگاه هم دو ماه رفتم مرتب طی طول ترم که دم در باشگاه یک پسر لندکروز سوار خیلیییخوشتیپی دیدم ولی نمیدونم چرا بی توجهی کردم و رفتم .... باشگاه حالم رو خیلی بهتر میکرد اقای ع مرتب سعی میکرد پیام بده و نظرم عوض کنه ولی از نظر من اون یه اشغال به تمام معنا بود اواخر بهش گفتم ازدواج کردم و باور نکرد شروع کرد به مسخره بازی تااینکه تو دایرکت یه شب پپیام داد و یسری پیام دادم جوریکه مثلا گ.شیم دست شوهرمه ...ترسید و یه  مدت غیبش زد دوباره حدود یه هفته میشد ک سعی میکرد پیام بده که بلاکش کردم ...حقیقتا بااینکه کاری نکردم بااینکه خواستگارم بوده نه دوست پسرم اما از واکنش همسر ایند و دروغایی که ممکنه این اشغال سر هم کنه میترسم چون روز اخری خیلی چرندیات واسه مادرم گفته بود

بعد از اون چندوقتی سینگل و البته از مجردی خودم خوشحال نبودم که نوی 24 سالگی هم.ز مجرد باشم چند تا خواستگار دیگه دیدیم ولی به نتیجه خاصی نرسیدم تااینکه حدود یک ماه اقای عا اومدن خواستگاری ... یک خانوائه ظاهرا عالی خیلی خیلی پولدار اما خسیس ... شخصا پسره رو دوست داشتم خانوائشو میپسندیدم شغلش برام مهم و جذاب بود اخلاق مهربون و مودبی داشت اما یکسری کارهایی کردن که باعث شد تصمصم بگیرم رابطه رو بهم بزنم پسره از مهر و محبت به من تهی بود ... هنوز هم انگشتری اوردن اینجا بغل تختمه اما ارتباطمون کاملا قطع شده ... نتونست قلبمو بدست بیاره یروز هم برگشت و گفت کی میتونم ببوسمت که بهش گفتم هر وقت محرم شدیم جذابیت زیادی واسش داشتم یک حسن بزرگی داشت اینکه میدونستم هرگز به من خیانت نمیکنه چون همچین ادمی نبود ولی متقابلا من هرگز احساس نمیکردم که محبت خاصی میبینم ...به هرحال بگذریم

واسه ترم هشتم هم دوباره مهمانی پر کردم اینبار کل هفته رو باید این شهر باشم دلم میخواست نامزد کرده بودم یا عقد که میرفتم خونه اونا ولی حالا میبینم که اصلا عجله نکنم و بذاارم  از طرف پسرا باشه و بینم پسری که مدنظرمه میاد جل. یا نه ...

 

سال خاطراتی پرماجرا۱

تاسوعا و عاشورا هم تموم شد خیلی وقته که دیگه محرم معناشو واسم از دست داده و حتی حوصله گرفتن نذری رو هم ندارم ... شایدم برام بی ارزشه ،توی خونه بودم و فقط شب تاسوعا رفتم پاستا خوردم بعد با دوستم دور زدیم . 

این روزا اصلا حالم خوب نیست ، اما حوصله گریه کردن هم ندارم دلم نمیخاد گریه کنم که بعد چشام زشت بشه صورتم ورم کنه و شبیه از قبر برگشته ها بشم :/ فقط فکر میکنم فکر میکنم و روی یه ورق یادداشت میکنم بعد هم پارش میکنم و پا میشم و به کارام میرسم ... از قبل عید از آبان ۱۴۰۰ که خانواده ر اومدن خاستگاری و بخاطر موقعیتشون و تعریفایی که مامانم از اخلاق پسره کرد تصمیم گرفتم بشناسمش ولی ظاهرش به دلم ننشسته بود خانوادش بنظرم به ما نمیخورد و از لهجه پسره خوشم نمیومد در یک‌کلام با اینکه پولدار بودن اما در دهاتی بودن ، روز اخری ک میخواستم ردش کنم به مامانم گفتم حتی از فکر اینکه این پسرعه دستش به دست من بخوره حالم بهم میخوره ، چطور توقع داری باهاش ازدواج کنم ؟! و اگر میخوای بااین ازدواج کنم مطمئن باش ماه به سال نرسیده میرم با یکی دیگه :/  یروز اومدن نشستن خونمون حتی حرف از مهریه زدن بعد رفتنشون رفتم تو اتاقم و بلند بلند گریه میکردم که من اینو نمیخوام ،که بابام اومد گفت چرا گریه میکنی دیگه خوب بگو نه و تمام ... بچه بودم درسته همین پارسال بود اما بی تجربه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ... روزایی که شمال بودم زنگ زدم به مشاور و یک ساعت حرف زدیم و با خیال راحت جواب نه دادم و تمام . پسره مودب بود و با خوبی هم رفت دوماه بعدش مادرش بهم پیام داد سین نکرده پاک کردم که زنگ زد ب مامانم که ببینن ایا نظر من عوض شده یا نه که مامانمم آب پاکی ریخت رو دستشون ... بخوام کاملتر یادداشت کنم خیلی خسیس بودن بااین همه ثروت و برو بیا ،یک گل درست حسابی نیوورده بودن روز خواستگاری ، درسته که اون روزا گذشتن درسته اونی که نخواست من بودم اما همه وقتی که گذاشتم همه فکر هایی که کردم همه روزایی ک مثل بچه ها گریه میکردم میاد جلو چشمم ، میبینم منم صربه بزرگی خوردم روح و روانم درگیر شد و چقدر با مامانم اعصاب خوردی داشتم :/ 

بعد از اون و خواستگاری اقای ع ، همه چیز از نظر من اوکی بود ظاهر خانواده شغل و اخلاق ، اما پدر از همون ثانیه اول باهاش مخالف بود میگفت اینا فلان جایی ان ذاتشون خرابه بی فرهنگن تو نمیتونی بااینا بسازی تو نمیتونی اینجور ازدواج کنی ، اما اخلاقا خوب بنظر میرسید و منم فکر میکردم حرفای بابام کلیشه ایه و درست نیستن هر چند هنوزم معتقدم که تاحدود زیادی حرفاش اشتباهن اما در این یک مورد انگار درست میگفت ، دلیل رد من اول با حد موذی بودنش بود نمیدونستم چیکار میکنه و یروز برگشت گفت من به حرف زن هیچ کاری نمیکنم !!! این حرف تیر خلاص بود واسه من ،ادمی که تفکراتش مثل دوره قاجاره چه بدرد من میخورد؟!!! یروز وسط دعوامون برگشت و به من گفت  زر نزن!!!!!!!!!!! مغزم سوت کشید از این حرفش از همه جا بلاکش کردم و از نظرم تمام بود چهار‌روز بعد با یه شماره دیگه زنگ زد که عذر خواهی و ...اصلا به یاد ندارم یکبار فقط یکبار این حرفارو توی خونمون شنیده باشم ولی واسه اون راحت بود انگار عادت داشت و وقتی من قهر میکردم بلاکش میکردم میگفت تو ناز نازی ،لوست کردن 

اومدم شهرمون اصرار که بیاین خونمون خانوادمو ببینین ، شب قبلش توی چت دعوای بزرگی بینمون شد چون میگفت تو حتما دوستپسر داشتی‌ و چرا هر چی پسره خوشتیپه فالو داری ! همین رو که گفت منم گفتم پس ما بدرد هم نمیخوریم و ما هم فردا نمیایم و بااصرار ها و التماساش که میگفت ابروم جلو خانوادم جلو دامادا و عروسمون میره تصمیم گرفتیم فردا رو بریم و بعد تموم کنم  

اون روز که قرار بود بریم شهرشون تا خونشون ببینیم بابام تمام مسیر غر میزد و منم گریه میکردم چقدر ناراحت بودم و وقتی دیدمش همون لحظه به خودم گفتم ای دختر خاک عالم بر سرت که بخوای زن این بشی ! دیگه نمیخواستمش و حالم از چشماش به هم میخورد حرفاش که میومد توی مغزم میدیدم این اونی نیست من میخوام ، خانوادش ظاهرا خوب بودن همه تیپای لاکچری مودب مهمون نواز مادرش بسیار زن خوب اما با یک حقیقت تلخ مواجه شدیم که باباش ک البته فوت شده بود  زنشو طلاق داده بود و مجدد ازدواج کرده بود و اون شب اون زن هم اونجا بود .

بعد از برگشتن از خونشون هم من تصمیمم سرجاش بود و تا یک هفته ای که من شهرمون بودم حاضر نشدم ببینمش و به بهونه های مختلف رد میکردم تااینکه برگشتم شمال و اون هم رفت ماموریت .

توی همون تایم یروز ینفر ناشناس که فهمیدیم دوست صمیمیش بوده  به مادرم زنگ رد و شروع کرد بد اینارو گفتن که تحقیق کنین و کلی بد خانواده این اقا رو به مامانم گفت و قسم داد که چیزی بهشون نگین و ما هم نگفتیم 

دوره امتحانا بود و مامان اون تایم پیشم نبود هر روز میرفتم توی باغ و تلفنی با مامان حرف میزدم ، مامان هم نظرش تغییر کرده بود از موذی بودنش از اب زیر کاه بودنش از بی ادبیش بهش گفته بودم و روزای اخر حتی نمیتونستم براش بنویسم عزیزم! نمیتونستم یه قلب ساده بذارم... واسه اینکه کمتر شوکه بشه گفتم تا تیر به هم پیام ندیم میخوام فکر کنم ، و روز اخر رفتم او پیجش دیدم چندتا در داف فالو کرده همین کردم دیراهن عثمان و بهمونه اوردم و واسه همیشه ازش خدافظی کردم اون هم حرفی نزد تا تاریخی که قرار بود من برگردم خونه ، 

وقتی برگشتم ... تمام روزهای تلخم از اینجا شروع شد وقتی برگشتم پیام معذرت خواهی داد که تو اشتباه میکنی من فالو نکردم اینا از قبل بودن حتما پیجشون دی اکتیو بوده تازه باز کردن ،شاید حرفاش درست بودن اما من دوسش نداشتم نمیتونستم به چشم همسر ببینمش و هر قدر که اصرار کرد که بیا سوغاتیتو بدم و برو،بیا فقط به سر ببینمت دلم تنگته ،گفتم نه و تموم ...  اما اما اینجا بود که فهمیدم من با چه گوهی داشتم اشنا میشدم فحش میداد چه فحش های رکیکی ،اصلا شوکه بودم این چه ادمی بود دیگه ! میگفت تو حق نداری بگی نه مگه من مسخره تو ام آبرو م جلوی خانوادم میره و خلاصه منم عصبی شدم و بهش گفتم ینفر زنگ زده و بدتون گفته البته هرچی اصرار کرد نگفتم طرف کی بوده ،و خودش انگار حدسایی زده بود که کیا بودن ، دست از سرم برنمیداشت به هر زبونی که ردش میکردم فایده نداشت دیگه داشت تهدیدم میکرد تهدید به مرگ به کتک به اسبدپاشی ، و رفته بود به دوست صمیمیم پیام داده بود و زیراب منو زده بود دیگه با تمام وجود حالم ازش به هم میخورد ، تمام پیام های التماس کردناش فحش دادنش و تهدید کردناشو نگه داشتم و یه کپی ازشون واسه خودش فرستادم که ازت شکایت میکنم و به خاک سیاه مینشونمت که یکم ترسیده بود و دوباره شروع کرد به مهربونی و التماس که بیا عاقل باش و دشمن شادم نکن ،اخ نگم که چقدر احمق بود چقدر عقب مونده بود ،شات از حقوقش و داراییاش واسم میفرستاد که ترغیبم کنه یا منو بسوزونه ،اون لحظه همه چیزش برام ،هیچی بود ،بی ارزش ترین چون که ازش متنفر بودم چون میدیدم که این چه گوهیه که هرگز باهاش خوشبخت نمیشم ، هرگز نمیتونم دوستش داشته باشم ،دوستم داشت و نمیخواست از دستم بده زنگ زد به مادرم که مامانم پادرمیونی  کنه که نمیدونست مادرمم از ریخت این ادم متنفره ،گفت من میرم روانشناس روی خودم کار میکنم که عصبانیتمو کنترل کنم من خوب میشم تو به من فرصت بده ، اما بازم از حماقتش بود ک فکر میکرد من پنج سالمه گول حرفاشو  بخورم ... خلاصه که این هم گذشت ... درسته که حالم بده و همه این تلخی ها اثراتشو روی روح و روانم گذاشته اما بازم خداروشکر میکنم که به حرف مامانم گوش ندادم که سریع عقد کنم. و بیچاره فلک زده نشدم 

چه روز مزخرفی

گاهی اوقات همه چیز باهم درهم میریزه ، یکباره میفهمی مردی ک قرار بوده باهاش ازدواج کنی ،یه ادم بی فرهنگ و بد دهن و موذی از اب در میاد که مدت طولانی واست ادا در میاره نادیدت میگیره و وقتی جواب نه بهش میدی میبنددت به فحش و تهدید که چرا گفتی نه؟!!! و بعد هم دوباره اصرار و عذر خواهی و التماس!! اما تو دیگه بهت توهین شده، غرورت شکسته،له شدی و حاضر نیستی به هیچ وجه برگردی... 

این خودش غم بزرگی بود که یکباره پریود هم میشی ، و در کنار رژیمی که از لحاظ روانی ارومت میکنه ضعف و‌بیچارگی و حس بد پریودی داری... 

در کنار همه اینا درسی ک خوب خوندیو میافتی! چرا؟ چون استادش درسته باسواده اما توانایی درست درس دادن که نداشت و سوالایی در اورد از هیچ جای جزوه اش، خلاصه که دلگیر داغون و افسرده ام ، و پریودی توان هر کاری ازم گرفته ، 

و غم جهیزیه ای ک توی پارکینگ چیده شده و تو دلت میخواد هر چه زودتر از نگاه نگران پدر و مادرت دربیای و بری خونه خودت ،مثل همه دوستات مثل همه دخترها ،مثل هر جوانی ک حقش ازدواجه 

روزانه نویس۲

فصل امتحانا هم داره تموم میشه و بیشترشو پاس کردم اما چندواحدی رو هم افتادم:/ که ترم های اینده برمیدارم ، یکشنبه یک امتحان عملی دارم و تمام ! و میرم خونه... وزنم یکم زیاده و تصمیم گرفتم کمش کنم از امروز رژیم گرفتم و یکی از برنامه های هلو سامرم ، ورزش و کم کردن شیش کیلو اضافه وزنمه یه لباس سایز ۳۸،۴۰ هم خریدم که اواخر شهریور بعد از اتمام دوره رژیمم بپوشمش و یکسری فیتنس از یوتیوب دانلود کردم که باهاشون روزانه ورزش کنم تمرکزش عالی روی شکم و پایین تنه هست  ،یکی دیگه از برنامه هام خوندن دوباره کتاب کلیدر هست کتابی که سال ها پیش خوندمش و واقعا قشنگ بود ...اون موقع روی گل محمد کراش بودم😅 شخصیت جذاب جسور و پخته ای داشت . یکی دیگه از برنامه هام خوندن یا گوش دادن فایلای صوتی که ارامشمو بیشتر کنه ذهنم را مثبت تر و شخصیتی که دوسش دارم نزدیکترم کنه ... یه دختر قوای با ناز و ویژگی های زنانگی بیشتر که از درون ارامش داره ، یک موضوع جالبی هست که زیبایی چقدر و چقدر برای مردها مهمه ،انقدر مهمه که فکر میکنم از زن و زندگی یه زیبایی و اندام عالی میخوان و بس، یکی مثل اناشید برای بار سوم ازدواج میکنه درسته پولدار هم هست اما بخش بسیار مهمش زیباییش و ناز و ویژگی های زنانگیشه، سلیطه بازی در نمیاره اروم و زیبا حرف میزنه و باکلاسه:) بنظرم باید یه زن درامدش و پولی که داره رو به سه قسمت تقسیم کنه مقداریش به ظاهرش کلاسش و زیباییاش و مقداریش به پس اندازش که در دراز مدت بتونه سرمایه قابل توجه ای داشته باشه مثل یه خونه یا یه زمین یا مقداری طلا، و بخشیش هم به تفریحشه، شاید یه قانونه که وقتی مورد اولی را به مقدار زیاد رعایت کنی شاما هم زیبایی ظاهر هم زیبایی اخلاق ،موارد دوم و سوم را هم خواهی داشت:/// 

 

خواستگارم طی این مدت نشون داد ک نمیتونه ادم زندگی من باشه ،برام امن نیست...فدا سرم

رژ قرمز

چند شب پیش با مامان برنامه ریختیم عصر برویم خانه دختر خاله ام حاضر شدیم و طبق معمول من نشستم پشت فرمون ، توی مسیر یک مسیر را اشتباه رفتم و کلا افتادیم تو دور گشتن ،هر چی میرفتیم مقصد پیدا نمیکردیم توی نقشه اسنپ نگاه میکردم و میرفتم ،سر یک چهااره امدم از ماشین کناری ادرس بپرسم، مرد جوانی بود تا ازش پرسیدم و نگاهش به صورتم افتاد ماتش برد چند لحظه مکث کرد ک برای اینکه پررو نشود رویم را برگرداندم و گذاشتم جواب سوالم را به مادرم بدهد :////// 

قانون جذب

این بار بهم ثابت شد وقتی یک چیزی رو رها میکنی خودش میاد سمتت ...حنی ادم هایی رو که یروز میخواستیم ولی واسمون ناز میکردن یا حداقل سمتمون نمیومدن به هر دلیلی ...وقتی ازشون دست میکشی و رهاشون میکنی و میریم سمت زندگیمون میبینیم میان دنبالمون و سعی میکنن بدستمون بیارن ... این قانون جذبه ...چیزی رو که میخوای واسش تلاش کن اما خیلی هم بهش اصرار نکن و به زندگیت برس اگر اون چیز مال تو باشه خودش پیدات میکنه این را دقیقا زمانی فهمیدم که فیلم جان اسنو رو دیدم

 

بگذریم هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده و دیگه خودش میدونه و دنیا و سرنوشت و کاینات ....

 

 

بخت باز کن

مامانم رفته بود خونه داییم و با زنداییم و دختر داییم نشسته بودن به حرف زدن و بحث رسیده بود که چرا من شوهر نمیکنم و شاید بختمو بستن ، دختر داییم هم میگه عمه به سلین بگو ، بشینه تو حموم و بشاشه و دور خودش بچرخه تا شاشش دورشو کامل بگیره ، طلسمش شکسته میشه و شوهر میکنه و هر کی ام چشمش رو سلین بوده جادوش باطل میشه:/ 

مامانم میگفت خیلی سعی کردم نخندم :)))) 

دختر داییمو و زنداییمو خیلی دوست دارم همیشه باهاشون خوش میگذره