جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

ماکسیمای سفید قسمت دوم

پسره بعد سه روز زنگ زد چند بار زنگ زد اخر پیام داد که حالت خوبه و دیگه جوابشو دادم ،و به روش اوردم که شنیدم زن داری و دختر بازی و ... یکساعت حرف زد که من نامزد دارم و مامانم به اجبار برام نامزد پیدا کرده و ... (شگرد همه مردای متاهل فقط این یکی تو دوران عقدش شروع کرده بود)البته خودش میگفت فقط قران بردیم و عقد نکردیم که دروغ میگفت ،بعد هم با اصراااار فراورن خواست منو ببینه ،تو خیابون ب اجبار دیدمش و هرچی اسمون ریسمون بافت بهش گفتم تو بدرد من نمیخوری ،رفت ده مین بعد زنگ زد کجایی من توی یه لباس فروشی بودم امد یه گل بهم داد وگفت خیلی میخوامت که بهش خندیدم و گفتم برو و شیطنت نکن ... بعد از اون هیج کدوم از تماس هاشو جواب ندادم و بهش پیام دادم که دست از سرم بردار نمیخوام باهات اشنا بشم و خداحافظی کردم و ماجرا تموم شد ..خوبی شهرهای کوچیک همینه که راحت میتونی امار طرف در بیاری که بدونی چه خبره.

 

  • بهار بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی