جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

مسیح_عشق_

کاش زمان همینجا به پایان میرسید ، همین جا که غم گلویم را فشرده قلبم را مچاله کرده ،همینجا که با خود می گویم به اندازه کافی زندگی کرده ام ،بس است ... همینجا که مسیح را از من گرفته اند مسیح که میتوانست چشمانی شبیه چشم های پدرش داشته باشد ...عشق زیباترین انگیزه برای زندگی ام بود وقتی عشقم را ندارم دیگر زندگی چه فایده دارد ... اغوشش را چشم هایش را ان اخلاق بد غرغرویش را، ان غیرتش را ان مهربانی و توجه اش را... و من حاضر نیستم او را با هیچ کس و هیچ کس در این جهان عوض کنم برای من او بهترین است... اما او به راحتی از من میگذرد و میگوید برو... و این عامل تمام غمم هست وگرنه برای منکه زندگی فقط اوست و جز عشق را هیچ چیز دیگر زندگی نمیدانم...اینجا که شادمهر میگه دنیا رو وقتی که بدون تو تنها شم نمیخوام ....تموم زندگیمو فقط با یه اشاره بهت میبخشم این کارا برام کاری نداره ....تو لب تر کن ببین من چقدر دیوونه میشم دیوونه هیچ ترسی از گرفتاری نداره...هر جور باشی. دوستت دارم مجبورم از دستت ندم چون زندگیمی با من بسازو دنیامو نسوزون هرجور میتونی بمون یار قدیمی ... 

خا

دیروز یه پسر ۳۸ ساله را برای اشنایی ازدواج دیدم ،شغل خوبی داشت ظاهر قشنگی داشت  خانواده پرجمعیت مجرد و خجالتی بود ... بطور کلی اکثریت اگر ظاهرشون دلنشین باشه توی جلسه اول رفتارشون هم خوبه یا حداقل سعی می کنن خوب رفتار کنن اما سنش اذیتم کرد اینکه جذابیت های دیگه ای هم برام نداشت مثل پول مثل قدرت مثل ظاهر انچنانی ... 

چند شب پیش یه پسره تو کافه دیدم ترکیبی از اقای ز و کامبیزدیرباز بود روبروم نشسته بود جوون بود ... تو ذهنم مطرحه یعنی هر ادم خوشتیپی دیدیم باید دلم بلرزه؟ اینکه دنیا واسه خوشگلاست رو شدیدا قبول دارم اما ایا از این پسر شوهر در میومد ؟ 

چند وقت پیش هم یه پسر خوشگل خوشتیپ لندکروز سوار دیدم ، 

یا اصلا جان‌اسنو ... 

خوشگلی خوبه ولی شاید همه چیز نیست. 

بنظرم بهتره عاقلانه تر فکر کنم و تصمیم درستی بگیرم برای ازدواجم ... .

فعلا که مورد خاصی ندارم 

روزگار گلچینه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه ماه تا ۲۵

سه ماه اینده ۲۵ ساله میشم ، در حالیکه کارشناسی رو تازه تموم میکنم و ازدواج هم نکردم و هیچ عشقی هم توی زندگیم ندارم ... اینکه من دلم خواست و تلاشمو کردم ادم های متفاوتی را دیدم و حداقل تاالان نشد ...اما امید دارم به اینده ،به جوانی و رندی خودم ... روزی که اقای عا امدن خواستگاری ،یک نفر دیگه را هم دیدم اقای ج ، ته ته دلم با اقای ج بود اما اقدامی هم دیگه نکرد و منتفی شد ، اون روزا اصلا دلم با اقای عا صاف نبود و هرگز به هیچ کس هم نگفتم که برام خواستگاری امده و ممکنه جدی بشه ،فقط به یکی از دوستام گفتم که دیروز زنگ زدم و حرف زدیم بهش گفتم منتفی شد ... فال بطور کلی مایع سرگرمیه اما فال حافظ زا بخاطر حالت عرفانی و معنای عمیقی که شعرهاش داره دوست دارم و همون روز واسه هر دوی ان ها فال حافظ گرفتم که واسه اقای عا اصلا خوب نیومد و واسه ج خیلی عالی شد ...  مامانم فکر میکنه من خیلی غمگین ناراحتم که این خواستگاری عا به نتیجه نرسید ،در حالیکه اصلا دیگه ناراحت نیستم و تازه حالتی دارم که صبورترم کرده و دلم میخواد عجله ای نکنم و بگذارم زمان بگذره و خداوند بهترین را برام رقم بزنه ... چند روز پیش یکی از بچه های یونی ازم واسه عموش خواستگاری کرد که  اصلا و از هبچ نظری مناسب من نبود وقتی جواب نه را دادم اصرار کرد یک جلسه دیگه بذار هم را ببینین که قبول نکردم و یه به امید خدای ساده گفتم که تموم بشه بره... ظاهر معمولی داشت خونه و ماشین هم یه ماکسیما و شغل هم مغازه دار بود که پسندم نبود .

دخترخاله چهارده سالم به تازگی نامزد کرده 😄 بابام ب شوخی میگفت هم‌ونا کار خوبی میکنن زود دختر میدن بره ...نه مثل تو که انقدر سختگیری بچه :) 

نمیدونم چرا اقای ج نیومد ... بهتره صبر کنم ... صبر صبر 

چیزی که خوشحالم میکنه این هست که روی خودم کار کنم ، ظاهرم افکارم اخلاقم سوادم پوستم ...