جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

روستا گردی

جمعه خیلی اتفاقی دعوت دوست بابا شدیم شهر آقا اینا، رفتیم و همکار بابا یه اتاق بزرگ وسط یه باغ نه چندتن سرسبز داشت بااینکه اولش با دیدن باغ یکم دلم گرفت چرا اومدم ، ولی بزرگ دلی و مهربونی و مهمون نوازی خانومش که پرستار هم بود باعث شد خوش بگذره ،این زن علیزغم سن و سالش اطلاعات خیلی بروزی داشت و از همه چیز سردر می اورد ،مامان اینا یسری سوالا پرسیدن از شهر و از وضعیت کارخونه ها و خیالشون از بابت کار آقای اینده راحتتر شد و منم خوشحال شدم که حرفای بابا غلط از اب درومد ، 

پذیرایشون ساده اما بسیار با صفا و با جون و دل بود ، عصر هم رفتیم سمت روستای مشهور شهرستان و یکی دوساعتی اونجا نشستیم ، کنارمون چندتا جوون دختر پسر بودن که نشسته بودن و تر.یاک‌ میکشیدن باند داشتن و اهنگ هم بلند گوش میدادن  یکم اونور تر هم سه چهار تا پسر جوون نشسته بودن که بیشتر توجه شون به رقصیدن همون دخترا بود ...

از وقتی که شمال بیشتر میرم تمایلم به سرسبزی خیلی زیاد شده و سعی کردم تا جایی ممکنه از سرسبزی منطقه لذت ببرم  موقع برگشت اقایون نشستن به شطرنج و خانوما هم پیاده روونه شدیم که اوج خوشی گردشمون همون جا بود واقعا که روستای قشنگی بود و یه قسمت خیلی کوچیکی شبیه ماسوله داشت . 

........................،

 

  • بهار بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی