جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

جاودانه ها

به بهانه تغییر فصل زندگی ام می نویسم

۹ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

پایان قصه

خود خود من که کلی خاطرخواه و عاشق پیشه دارم که پسرها برای چشم های درشت سبزم پوست سفیدم وگونه های برجسته ام‌میمیرن  ، عاشق پسری ام که حاضره برام بمیره ولی نگیرتم ! از غم اینکه دوست پسر داشتم یا نه ،یک شبه یه بخشی از ریشاش سفید شده و مرده و زنده شده اما حاضر به ازدواج با من نیست ، این تناقض رو چطور تحلیل کنم، توی مستیش برای من گریه کرده ولی بازم حاضر نیست بگیرتم ،بخاطر راحتیم از راحتی خودش میگذره،حاضره چند ساعت رانندگی کنه منو برسونه و برگرده ولی بازم نگیرتم!!! ... دو سال شد !!!! دو سال پیش همین موقع میخواستیم عقد کنیم که نشد ...دو سال پیش همین موقع بود که یه لباس خوشگل واسه عقد انتخاب کرده بودیم که پوشیده باشه چون میگفت جلو شوهر خواهرش پوشیده باشم ،حلقه هامونم انتخاب کرده بودیم ولی نشد ...اون روزا دردناک بودن اون سال عیدم عزا بود، و چشام پر از اشک بود   گاهی ارزو میکنم هرگز ندیده بودمش که حالا اینجور درمانده نباشم، بعد از اون یکسال تمام نرفتم ببینمش ،یکسال هر جوری گفت بیا ،نرفتم چون ازارم داده بود چون قرار ازدواجمونو کنسل کرده بود ، اما دوباره سرنوشت سر راه هم قرارمون داد ، دوباره داشتم مزه عشق میچشیدم دوباره داشتم میفهمیدم که زندگی یعنی چی ، که دوباره اب پاکی ریخت روی دستم و گفت همه جوره تااخر عمرت پات هستم ولی ازدواج نمیکنم نه باتو ن با هیچ کس دیگع ! میدونی چقدر سخته؟! اشک هایی که میریزه روی گونه هام خیلی داغن ولی بدتر از اون قلبمه که نمیدونه با این حجم غم چیکار کنه،.. بهش میگم‌بابا اخه من دخترم از سنگ‌که‌نیستم برم به راحتی زن یکی دیگه بشم تو چطور میتونی بذاری من برم ... چطور انقدر برات راحته ! باز برمیگردم سر خونه اولم که دوستم نداره ! یعنی داره ولی نه انقدری که لازمه نه انقدری که من دوسش دارم ...باهاش خداحافظی کردم گفتم حالا که حاضر نیستی ازدواج کنیم پس برو، نه که زن کسی بشم نه ولی دیگه بیشتر از این له ام نکن و برو ،که رفت ...نگم برات از دردش از غصه هام از چشم های اشکیم ، هیچی برات نگم فقط میدونم باید همه جوره رهاش کنم ، عاشقشم ولی اویزونش نیستم حالا که گفت تموم برو پس میرم، 

 

همین جوری نوشت

۱)متن اهنگای شادمهر یجوری هستن که انگار یک عشق واقعی رو‌تجربه کرده هم شادمهر هم ترانه سراش، 

 

 

 

یه کاری کن که می تونی . یه خونه شو تو ویرونی
از این بیشتر نپرس از عشق ، نمی دونم ، نمی دونی
تو این تقویم دل مرده ، کسی اشکاشو نشمرده
کجا دیدی که تنهایی ، غم هاشو با خودش برده
یه کاری کن از این بیشتر نیافتم تو غم آخر
نذار شمع حضور من ، یه شعله شه تو خاکستر
نگو دوره ، نگو دیره ، نگو این قصه دلگیره
یه عمری رفته از دستم ، نیای عشق تو می میره
یه کاری کن که می تونی ، یه خونه شو تو ویرونی
از این بیشتر نپرس از عشق ، نمی دونم ، نمی دونی
تو این تقویم دل مرده ، کسی اشکاشو نشمرده
کجا دیدی که تنهایی ، غم هاشو با خودش برده

 

 

۲)یبوستم‌‌ با رعایت همون چیزایی پست قبل نوشتم بهتر شده یعنی خیلی بهتر ...فکر میکنم همینجور ادامه بدم دیگ تااخر خوب بمونم

 

۳)تعطیلات عید ۱۴۰۲ ام از امروز شروع شده  

 

 

روزهای لذت

اب و هوا بهاری شده و روی تختم نشستم شادمهر گوش میدم دوست خوبم تخت روبه روییمه و پنجره بازه و نسیم خنکی میوزه... چایی توی دستمه ،توت فرنگی خریدم شستم گذاشتم تو فریز حالت اسموتی بگیره ... حالم خوبه، عصری رفتم میوه بگیرم دو تا شلوار خونگی و یه شومیز خوشگل خریدم ،ک با شلوار بگ یا نیم بگ بیرون بپوشم ظهری هم یه برس چوبی گرفتم،،، دلم نمیخواد مدام حساب کتاب کنم ، من که مرد نیستم بخوام پول جمع کنم دلم میخواد فقط بفکر خودم و حال خوبم باشم ... بعد از ده روزی که تو خونه بخاطر صورتم خوابیدم حالا از دانشگاه رفتن از سرکار رفتن دارم لذت میبرم ،دوست های خیلی خوبی هم پیدا کزدم دختر های عالی خوشگل و ترتمیز باسلیقه که حالمو خوب میکنن دوستایی که ازشون یاد میگیرم و اثر منفی روم ندارن، حالم خوب میشه صبح ها زود بیدار میشم صبونه قشنگی میخورم بعد به خودم میرسم و میرم سر کارم ، اونجا هم مشتاقم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم...دلیل این حال خوبم باور ذهنیه که فهمیدم خودمو باید خیلی دوست داشته باشم و زندگی قشنگترین چیزیه که دارم بهتره از هرچیزی بهترینش رو تجربه کنم ، از عشق از دوست داشتن از پوشیدن از خوردن از گشتن ، تفریح ،ارتباط با ادم ها هم حتی باید عالی باشن که عمرم هدر نره،، وقتای مریضی و غم هم باید صبور بود و تا میشه به خودم برسم تا خوب بشم این همه دکتر متخصص که درس خوندن با یه ویزیت واقعا معمولی بهترین اطلاعات بهمون میدن و نباید توی سلامتی خودم سر مسیحم کوتاهی کنم ، اخ مسیحم... 

چند روز تعطیلات عید هم قراره برم مسافرت حال هوام عوض میشه، عمه ی نازممم بهمون اضافه شده و شیرینی جمعممونه 

کاش این چند ماه خیلی دیر بگذره این مدتی قراره ازین شهر برم دیر بگذره که لذتش ببرم،لذت تو این شهر بودن رو... 

گیر افتادم

امروز صبح اومدم شهر دانشگاهم و دلم درد میکرد و ناخوش بودم ،عصر هم  دیدم چندتا چیز نیوردم پریودم بودم و پد تموم کرده بودم  گفتم هوا هم خوبه برم هم یه دوری بزنم هم خرید کنم پیچیدم توی خیابون جمهوری که گوشیم رنگ خورد زدم کنار که جواب تلفن بدم یه ده دقیقه ای طول کشید ،بعد ده دقیقه خواستم ماشین روشن کنم دیدم روشن نمیشه وای دنیا رو سرم خراب شد چون با اصرار ماشین اورده بودم بابامم یکم غر غرو هست وزنگش زدم ک بهش گفتم،گفت بگو هلش بدن روشن میشه ، دیدم چاره ای نیست زنگ زدم به دوستم که بیاد روشنش کنه ،میدونستم الان دعوام میکنه چون اخرین بار بهم گفته بود ماشین نیار ساعت هم هفت بود منو میبنده به فحش که تو ساعت هفت شب کجا میخواستی بری ! همینطور هم شد ،دعوام میکرد و اشکام میریخت پایین ، طبق معمول حرفاش مثل همیشه که ساعت هفته،این وقت بیرون رفتن نیست  دنبال دوستپسر بازی داری میری غر میزد منم اشکام میریخت از ترسش از بدبختی خودم درسته قدر تموم دنیا دوستش دارم ولی این اخلاقاش با اینکه خوبن چون همیشه غیرتش و حس تکیه گاه بودنش رو حس میکنم و توجهش واقعیه و از روی ادا نیست اما گاهی نفسمو میگیره،اخر آدرس بهش دادم و گفت بشین تو ماشین در قفل کن تا بیام ،منتظر نشستم بیاد فقط پیامش دادم میای منم اذیت نکنی نوشت خیله خب... یه شال قرمز هم سرم بود ،یه شال مشکی داشتم رفتم از صندوق برداشتم و عوضش کردم که حداقل سر شال قرمز اذیتم نکنه ... اومد با دوستش بود ماشینم باتری خالی کرده بود یکم که هلش دادن  روشنش کردن  و بعد سه تایی رفتیم داروخانه وکارتش داد برو خرید کن هرچی میخوای،پد و قرص  خرید کردم و رسوندم دیگه پشت سرم تا دم خونه ام اومد و بعد رفت، اینکه زنگش زده بودم احساس مردونگی کرده بود و البته این خصوصیت رو کامل داره ، اما حس میکردم که دیده من جز خودش به هیچ کس زنگ نزده بودم حالش خوب شده بود مطمئن تر شده بود که پای دوست پسری وسط نیست.

دفعه قبلی هم تو بلوار منو دیده بود با همین دوستش  بود که داشتم دم ماشین دوستم که تیوتا کمری بود حرف میزدم و از دور منو دبده بود و فکر میکرد ماشین یه پسره و دارم با پسر ل*اس میزنم... اونشب زنگ زد و جلو دوستش ریده بود به من که تو این وقت شب پیاده تو محل دور دور چیکار میکنی رفتی شماره بگیری  موهاتو ریختی بیرون 

یبوست

یبوست مشکلیه که سال هاست ازش رنج میبرم! الان دیگه خیلی داره اذیتم میکنه و اصلا دفع ندارم،تصمیم گرفتم بطو ر جدی دنبالش کنم تا خوب بشه، شاید روی پوستم هم اثر بذاره و شفاف تر بشه،،، 

راه حل هایی که پیدا کردم: 

صبح ناشتا شیر عسل گرم 

انجیر یا الوی خیس خورده 

میان وعده شربت خاکشیر داغ 

میان وعده دم کرده گل سرخ و برگ سنا 

سبوس برنج یک قاشق 

روغن زیتون قبل خواب 

مصرف فیبر و میوه زیاد، 

ورزش پیاده روی نرمش 

اقای عا بعد از دو ماه

این مدت این چند ماه اخیر تند تند پشت سر هم انقدر اتفاقات زیادی واسم افتاد که هنوز شوکه ام ، اقای عا که انگشتر اورده بودن وقتی جواب منفی دادم حتی پیام خداحافظی من رو جواب نداده بود و پیش خودش فکر کرده بود من دلبسته شدم و پشیمون میشم برمیگردم ،در حالیکه نمیدونست اگر اسمون هم ب زمین بیاد من نمیتونم عاشق یکی مثل اون بشم ، عاشق پسر بی عرضه و خرحمالی که حرف حرف پدرش باشه و تمام حرف ها و پیام ها ی من رو پدرش و خواهرش بخونن ،بدون اجازه اونا نتونه اب بخوره ... 1یه شب بیرون که بودم پدرمادرمم شهرستان بودن پیامش دادم کجایی میای منو برسونی خونمون ؟اصلا جواب نداد و بعد نیم ساعت که دوباره پیامش دادم فکر کنم پیلممو ندیدی اوکی یجور دیگه میرم ،بعد یکساعت جواب داد من با داداشم با یک ماشینیم و نمیتونم بیام دنبالت!!!  

2 یا یک شب دیگ من تنها بودم بهم پیام داد چه خبر کجایی گفتم هیچی تنهام با مامانم بیرونم ،داریم میریم خونه حدود ساعتای شیش هفت غروب بود گفت اتفاقا منم با خواهر برادرم داریم میریم دور بزنیم بستنی بخوریم منم ساده گفتم خب بیاین چهارتایی بریم که دوباره ج نداد و بعد نیم ساعت گفت ، خواهر برادرم خیلی راحت نیستن این مدلی!!!!! 

یادم میاد چقدر اعصابم بهم میریزع 

یا پدر پدرسگش که تموم جریان های ما رو میدونست ک من ب پسرش گفته بودم ک ای کاش ماشینت تمیز کنی یا حداقل تو این سرما بخاریشو درست کنی میایدنبال من ، روز اخر ب من گفت اگر ماشین عا همیشه کثیف بود شما میبردیش کارواش و عا رو سوپرایز میکردی یا بخاری ماشین چه اهمیتی داره مهم اینه با عشق کنار هم بشینین و میگفتی عا جان من تورو فقط برای خودت میخوام !!!!!!! 

این همه ادعای پولداری ...خیلی تازه به دوران رسیده بودن خیلی خیلی ،نبودن از اون پولدارای اصیل و با زندگی گداوار پولدار شده بودن 

تنها خوشحالیم   دو مورد هست یکی ک روز اخری ک پدرش زنگ زد قشنگ جوابشو دادم و همه چیو به روش اوردم که فایل صوتی ضبط صداهامونو هم دارم و از بیشعور بودنشون گدا بودنشون خساست همه چیو‌گفتم  

دومی اینکه بعد دو ماه دوباره زنگ زدن که ما بلد نبودیم و اشتباه کردیم و اجازه بدین یکبار دیگه بیایم ، اما من حالا میدونم که از پدرمادرش ک بگذریم از عتیقه بودن رفتاراشون که بگذریم خودپسرش مردی نبود که بشه روش حساب کرد ،یه بچه پنج ساله بود ک پیرشده بود ، و فقط خرحمال خونشون بود که اون کار کنه خواهرش سانتافه سوار شه اون‌کار کنه خواهرش ایفون چهارده بخره و سهم خودش یه ماشین داغون گوشی داغون و اخلاق داغونتر که من رو برای اولین بار و اخرین بار ببره رستوران و بگه غذای ارزون انتخاب کن !!! یکبار حاضر نشه من رو تا دانشگاه برسونه و توی خونشون حرفش هیچ هیچ ارزشی نداشته باشه،یعنی اگر دوتایی یه تصمیمی میگرفتین فرداش باباش همه چیز عوض میکرد مدت اشنایی ما به یک ماه هم نرسید اما همین یک ماه خیلی خوب ذات خودشو اخلاق هاشم نشون داد به معنای واقعی کلمه کصخل بود که حای یبارم بهش گفتم .

چقدر با یاداوری خاطرات دارم حرص میخورم شاید این پست کم کم کامل کنم که سال های بعد پشیمون نشم ازینکه صاحب یکی از بزرگترین  مجتمع تجاری شهر رد کردم 

خداروشکر خداروشکر که ردشون کردم و هرگز حاضر نیستم فرصت دوباره بدم ،

ماکسیمای سفید قسمت دوم

پسره بعد سه روز زنگ زد چند بار زنگ زد اخر پیام داد که حالت خوبه و دیگه جوابشو دادم ،و به روش اوردم که شنیدم زن داری و دختر بازی و ... یکساعت حرف زد که من نامزد دارم و مامانم به اجبار برام نامزد پیدا کرده و ... (شگرد همه مردای متاهل فقط این یکی تو دوران عقدش شروع کرده بود)البته خودش میگفت فقط قران بردیم و عقد نکردیم که دروغ میگفت ،بعد هم با اصراااار فراورن خواست منو ببینه ،تو خیابون ب اجبار دیدمش و هرچی اسمون ریسمون بافت بهش گفتم تو بدرد من نمیخوری ،رفت ده مین بعد زنگ زد کجایی من توی یه لباس فروشی بودم امد یه گل بهم داد وگفت خیلی میخوامت که بهش خندیدم و گفتم برو و شیطنت نکن ... بعد از اون هیج کدوم از تماس هاشو جواب ندادم و بهش پیام دادم که دست از سرم بردار نمیخوام باهات اشنا بشم و خداحافظی کردم و ماجرا تموم شد ..خوبی شهرهای کوچیک همینه که راحت میتونی امار طرف در بیاری که بدونی چه خبره.

 

ماکسیما سفید یکساعت دنبالم توی شهر میومد

چند وقت پیش یه پسره ، تو خیابون به اصرار بهم شماره داد ،یه پسره خوشگل ماکسیما سوار که ادعا کرد دکتره ! یبار که دیدمش سعی کرد دستمو بگیره که ندادم بهش،بعدا بهش گفتم من اهل دوستی نیستم و گفت باشه اشنا بشیم به قصد ازدواج ... تصمیم گرفته بود اول یه اماری در بیارم چون مشکوک بود ببینم ایا واقعا با ادم حسابی طرفم یا نه ، که امروز فهمیدم با این سن کمش زن داره ، دکتر هم نیست ...حالا تصمیم دارم به روش نیارم و کلا بلاکش کنم ،این خوشگلی زیادش ماسه دردسر خودش و زنش شده پسره عوضی

تجربه گزاف

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید